(دزد و قاضی)
راویان گفتند : دزدی نابکار
رفت گِرد خانهای در شام تار
گربه آسا بر سر دیوار شد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد
از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود با دزد دغَل ، آمد فرود
دزد ، محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود، از پا تا جبین
چون که از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان تا بَرِ قاضی برفت
چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش
گفت: میباید شود بالای دار
صاحب آن خانهی بی اعتبار
آوریدش تا بپرسم کاو چرا ؟
کرده بر این دزد بیچاره جفا
پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانون نوین ، بیگانه را
چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت:ای قاضی! مگو چون نارواست
نیست تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت
باید آن نجّار آید پای دار
چونکه او چوب بدی برده به کار
گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را فِی الفور جُست
گزمهها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه ، بشتافتند
مثل مرغ گیر کرده ، بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور
کرد قاضی بد نگاهی سوی او
کز نگاهش سیخ شد هر موی او
گفت:ای نجّار ، مُردن حقّ توست
نرده میسازی چرا با چوب سست؟
گفت آن نجّار : هستم بی گناه
در قضاوت مینمایید اشتباه
چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده از چوب چنار
لیک وقتی نرده را ، میساختم
چون به محکم کاریاش پرداختم
ماهرویی کرد ، از آن جا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور
بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ
چونکه من هم شاکیام از این عذاب
گو : بیاید او دهد ما را جواب
با نشانیها که آن نجّار داد
گزمهای آورد او را همچو باد
دید قاضی وه چه زیبا منظری ست
راستی کاو دلربا و دلبری ست
گفت:ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس
دانی از نجّار بُردی آبرو ؟
میخها را جا به جا کرده فرو
زآن لباس نو که بر تن کردهای
خلق را درگیر با من کردهای
در جواب او بگفت آن ماهرو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران
گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است
رنگرز این گونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است
گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را ، زود اینجا آورید
پس در آن دَم گزمهها بشتافتند
رنگرز را در پسِ خُم یافتند
گزمهای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او
گزمهای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضی عادل رسید
چون سلام از رنگرز قاضی شنفت
نه جوابش داد ، با فریاد گفت:
جامهی نسوان ملوّن میکنی؟
بنده را با دزد دشمن میکنی؟
هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت در انتظار؟
رنگرز با این سخن از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت
گفت قاضی : زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید
گزمهها بردند او را پای دار
تا بماند عدل و قانون پایدار
رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمهای چشمش به قد او فتاد
داد زد :ای گزمگان! این نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار
گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا بر قاضی دوید
گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار
گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر بجوی
رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود بالای دار
زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم ، این پرونده را
آری آن پرونده این سان بسته شد
(طالبی) بس کن که دستت خسته شد
نعمت الله طالبی
برچسبها: نعمت الله طالبی