(ای دوست!)
دیگر نمیگیری چرا از من نشانای دوست؟!
شاید که افتادم ز چشمت ناگهانای دوست!
گم میشوم آخر شبی ، از پیش چشمانت...
تا کس نگیرد بعد ازین از من نشانای دوست
مانند گنجشکی که بیرون از قفس مانده
پر میزنم آخر به سوی آسمانای دوست
مثل ستاره میزنم سوسو زنان در شب
پنهان شوم تا در میان کهکشانای دوست
یا میروم در کوه و صحرا و بیابانها
یا میروم در دشتهای بیکرانای دوست
یا میروم در جنگل انبوه تنهایی...
تا گم شوم از چشمهای دشمنانای دوست
یا میکنم چون جغد در ویرانهای مسکن
یا میروم از این مکان تا لامکانای دوست
یا میشوم کشته به تیر خشم صیادی
دور از همه چون مرغکی بی آشیانای دوست
یا میزنم آتش به جانم تا شوم آزاد...
چون دودهای شعلهی آتشفشانای دوست
یا میکنم دِق عاقبت از غصه و اندوه
یا میکشم سر ساغری از شوکرانای دوست
دنیا ندارد ارزش ماندن که عمری را
با غم کنم سر در میان کاروانای دوست
خالی کنم از زیر بار این جهان ، شانه...
زیرا شدم بر شانهها بار گرانای دوست
طی شد تمام عمر ، در ناکامیو حسرت
شاید که گردم بعد رفتن کامرانای دوست
مرده پرستان را نباشد چشم آسایش
بر لشکر امیدوار زندگان،ای دوست
(ساقی) در این دنیا اگرچه بی سرانجامیم
آنکو که رفت از این جهان شد جاودانای دوست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
برچسبها: سید محمدرضا شمس ساقی