(روزگار ،ای روزگار)
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست رعيت تخم غم پاش است و تخم دل فگار
ای عجب زین تخمکار و وا اسف زآن تخمزار
تخم در دل ریخته ، از دیده روید زار زار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار ، ای روزگار
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، اینچنین، چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار ، ای روزگار
از عدم آوردهاند و میبرندم در عدم
زندگی راه فرار است از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و وهم و غم
کاش میدانستمیاین نکته را اندر رحم
تا که میکردم رحم بر خود هزار
روزگار ، ای روزگار
چیره و با اقتدار و ثابت و پا در رهی
هر قدم در رهگذارت ، زیر پا بینم چهی
ای که پرتوبخش سیاراتی و مهر و مهی
پرده دار آسمان و خیمه ساز شب گهی
نیست مانندت مداری بر قرار
روزگار ،ای روزگار
باز را چنگالِ گنجشکان بیازردن چراست؟
شیر را برگو : که آهوی حزین خوردن چراست ؟
من ندانستم پس از این زندگی، مردن چراست ؟
با طراوت بودن و در آخر افسردن چراست ؟
ای سبک بن خانهی بی اعتبار
روزگار ،ای روزگار
از چه روی خوبرویان را چنین افروختی؟
کز شرارش ، قلب عشاق جهان را ، سوختی؟
از چه (عشقی) را ، لب آزاد گفتن دوختی؟
وین همه سرّ مگو در خاطرش اندوختی؟
روزگار ،ای تلخ کام ناگوار
روزگار ،ای روزگار
میرزاده عشقی
برچسبها: میرزاده عشقی