(اسیر خاکم و)
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را
نزد ستارهی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره میزند لیالی را
ز ابر یائسه ، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شده ست انگار
شفق به خون زده ، خورشید پرتغالی را
دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزهی سفالی را
همه حقیقت من ، سایه ایست بر دیوار
مگرد ،هان! که نیابی من ِ مثالی را
به ناله ، کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من ، رنج گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانهی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را ؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد
نمیشناخت دلم ، یک تن از اهالی را
بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من ، توالی را
هنوز مسأله ات مرگ و زندگیست ، اگر
جواب میدهم این جملهی سؤالی را :
نهاده ایم قدم ، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را
حسین منزوی
برچسبها: حسین منزوی