(آهوی صحرایی)
ای که دیدی به عیان اشک تماشایی من
ترسم این سیل برد مردم بینایی من
گفته بودی بزنم نقش تو بر لوح خیال
تا خیالت چه کند با دل سودایی من
خواب گیسوی تو دیدم که چو یلداست بلند
روشن از کوکب چشمت شب یلدایی من
گرچه هستی همه دام است چه بیم است مرا
نشود صید کسی آهوی صحرایی من
سینه ام زخمیفریاد شد از شوق حضور
شور عشقت به سر آورد شکیبایی من
سوختم سوختمای دیده بیفشان آبی
تا که افشا نشود قصهی شیدایی من
موج عشق تو به گرداب جنونم انداخت
غرق در ورطهی خون شد دل دریایی من
با تو پرواز در آن سوی رهایی زیباست
بی تو عالم قفس بستهی تنهایی من
آسمانی و تو را نیست کرانی پیدا
گوشهای دیده ز تو وسعت بینایی من
نصرالله مردانی
برچسبها: نصرالله مردانی