(پریشانی)
عمریست اسير دل زندانی خويشم
فارغ ز هوا و ز هوسرانی خويشم
از هرچه زليخاست، برى گشتهام اما
محكومترين یوسف زندانی خويشم
طالب به رموز عقلايم ولی افسوس!
سر در گم اسرار ، ز نادانی خويشم
بیزار ز هر موعظه و پند و بیانم
دانشطلبِ يار دبستانی خويشم
بر مال جهان تكيه نكردم به همه عمر
سرشار ازین خصلت انسانی خويشم
دریاست اگر چه متلاطم گه و بیگاه
غم نیست که در كشتی طوفانی خويشم
درگیر در این زندگی پر نوسانم
راضی ولی از بیسرو سامانی خويشم
ساكن به كویر (قمم) و قسمتم اين است
قانع به هوای دل بارانی خويشم
چون حسرت گلهاى اقاقی به سرم نيست
عمریست كه سرگرم گل افشانی خويشم
در شهر ، يكی نيست كه ما را بشناسد
چون گمشدهٔ شهر غزلخوانی خويشم
از نام و نشانم خبرى نيست وليكن
مشهور به القاب پريشانی خويشم
از خويش بريدم كه به خويشان رسم اما
در مسلخ خويشاست كه قربانی خويشم
اين پاسخ آن شعر (امین) است كه گوید:
(دلبسته ى یاران خراسانی خويشم)
(ساقی) بده جامیكه سر از تن نشناسم
هر چند كه مستِ میعرفانی خويشم.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1390
برچسبها: سید محمدرضا شمس ساقی