(مصباح حسن)
چو خواندم رهگشای خود دل دیوانهٔ خود را
نهادم زیر پا عمری ، سر فرزانهی خود را
به ملک عشق نامش همچو مجنون جاودان باشد
هر آنکو داد بر لیلی ، دل دیوانهی خود را
هزاران وامق و مجنون و خسرو میشوند افسون
اگر گویم غم عشق خود و افسانهی خود را
ز تیر مژّه زد مرغ دلم را چشم صیادش
ز زلف و خال چون بنهاد دام و دانهی خود را
به خون غلتد دل غمدیدهام در حلقهی زلفش
زند هر دم چو بر گیسوی مِشکین شانهٔ خود را
چو حسن عالم افروزش بوَد شمع شبستانم
چراغان کردم از مصباح حسنش خانهٔ خود را
سرشک غم ، کند ویران بنای عشق من زیرا
به راه سیل، بنیان کردهام کاشانهی خود را
شبی پر زد دلم بر گرد شمع عارضش اما
شرر زد از ره بیداد و کین پروانهی خود را
تبسم میکنم بر گریهی مینا که از مستی
نمیبیند به ساغر ، گریه مستانهی خود را
فدای دوست کردم زندگی را (شمس قم) شاید
ز ترک جان ، همیبینم رخ جانانهی خود را
شادروان سید علیرضا شمس قمی
برچسبها: سید علیرضا شمس قمی