(چه شب بدی است امشب)
چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی ست شب بو ، که بهار و بو ندارد
چه شده ست ماه ما را ، که خلاف آن شب امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟
به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خو ندارد
ز کرشمهی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد
دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد
به کسی که با تو هر شب همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خستهای که جز بغض تو در گلو ندارد
ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد
ز تمام بودنیها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد
حسین منزوی
برچسبها: حسین منزوی