(آتش دل)
عشق تو ز دل جانا ، بگرفته توانم را
با دست شکیبایی ، پیچیده عنانم را
سودم بوَد ار باشد با ما سر سودایت
بوسیدهی و گیری نقد دل و جانم را
هرگه که به پا خیزی برپا کنیام غوغا
بنشین دمیو بنشان بر سینه فغانم را
بر آتش دل ساقی! ز آن آبِ صد آتش زن
خاموش نما از لطف این سوز نهانم را
تلخ است بسی کامم از صبر به هجرت لیک
از شکّر وصلت کن چون شهد ، دهانم را
دی شکوهی زلفت را گفتم که بر او گویم
با تیر نگه ناگه ، در دوخت دهانم را
در روضهی دلای حور از مهر دمیروی آر
مسعود و بهشتی کن این بخت جوانم را
بر (مسجدی) ار یاران لطف کرمیباشد
از دست جفای دوست خواهید امانم را
برچسبها: میرزا مهدی مسجدی قمی